در وجود همه ي ما روح پنهاني هست كه در خواب فرورفته است. آن كس كه روح خفته اش بيدار مي شود، براستي سعادتمند است. او تشخيص مي دهد كه دنيا با همه ي دارايي ها و قدرتش، نمايشي گذراست. او خواهان حقيقت است. به عنوان زائر به جستجوي خدا برمي آيد. خدا را مي جويد، به خدا عشق مي ورزد. او غرق در عشق، خود را مي بازد و معبود را مي يابد. با «او» به يگانگي مي رسد، با جان جهان، با هر موجود زنده و بي جان.
خداوندا در طلوع آفتاب «تو» را نيازمندم!
شامگاهان «تو» را مي طلبم.
هنگامي كه ماه و ستاره ها ناپديد مي شوند، پيوسته كنارم باش.
وقتي ابرهاي تيره سر مي رسند به «تو» نيازمندم.
وقتي كه دانه هاي باران فرو مي ريزند به «تو» محتاجم.
هنگامي كه تندر مي خروشد پيوسته كنارم باش.
جي.پي.وسواني
آه روح من!
تا كي بر سطح زندگي شناور خواهي ماند؟
تا كي به آنچه دنيا مي دهد و مي ستاند دل خوش خواهي داشت؟
به ژرفاي وجود خود فرو رو!
آنجا گنجي لايزال نهفته است؛ ثروت متعال زندگي.